کاروان

تازه وارد ( داستان کوتاه )

ده سال پیش ,  نام کارمندان تازه وارد را  در جلسه ی معرفی ذکر میکردند .  با گفتن اسمی همه سرشان را برگرداندند و به چهره اش دقیق شدند  : زیبا نوریان  !  بعد  با قیافه ای مضحک برگشتند . قیافه اش بیشتر شبیه نام  : مصمه  , عزه و  سوره و بویوه خانئم بود و مثل اردک راه میرفت .  هروقت وارد اطاق یا خارج می شد همکارانش زیرلب می گفتند  : اردک آمد - اردک رفت ........ با اینحال با  یکی از کارمندان نجیب مثل خودش وصلت کرد و  به اداره نیامد .

همین چند روز پیش که  از خیابانی  رد  میشدیم ,  با دیدن زنی در ایستگاه تاکسی  ,  دوستم گفت  : یارو  را شناختی ؟  گفتم  :  نه  !

گفت : بابا  ! همان زیباست دیگه  ,  نوریان !

حیرت کردم . نام زیبا هم دیگر برایش کم بود . با  گونه های برجسته  , لب های آفریقائی , بینی عروسکی  سربالا و پوست کشیده ی براق که چشمانش را خمار کرده بود و موهایی به رنگ کریستالی و دودی وعسل درهم برهم  ,  جنیفرلوپز در برابرش  مادر ترزا  و مادر کوزت  بود .

تاکسی ایستاد . از پشت سر که به طرز  راه رفتنش نگاه میکردم  , دوستم گفت  :  اردک رفت !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٦/٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir